یاد براتیگان افتادم با خودم گفتم آهان

ساخت وبلاگ

چشم های حریص

خیره در ابرهای سپید

رویای کودکی که باد آن را با خودش برد

مشت های گره کرده در جیب های شلوار نیلی
بازوان مغروری که باد آن را با خودش برد


یک گوشه یک جای دنج

یک شعر راز آلود بکر

اما باد لعنتی آن را هم با خودش برد


اصلا باورم نمیشد که غوطه ور شده باشم در باد

اصلاً باورم نمیشد که باد داشت مرا هل داد


رنج هایی که طعم فقر را یدک میکشید و
دردهایی که باد آن ها را نبرده بود هنوز

اوفتادم روی ماسه های غمگین شبهام
یاد براتیگان افتادم با خودم گفتم آهان

شعر از : محمدحسین داودی

با الهام از کتاب "پس باد همه چیز را با خودش نبرده است"

گلاریشا روی زمین...
ما را در سایت گلاریشا روی زمین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4glarisha0 بازدید : 11 تاريخ : جمعه 18 خرداد 1403 ساعت: 0:32