.
.
زیرا
۷۰۰ تومان برایم زیاد بود
زیرا
اتوبوسی برای بعد از ساعت ۷ نبود
از بنیاد تا مطهری
یکراست
یکسره
باد می وزید و
عبورو
مرور خاطراتو
رهگذران هزار رنگ
هرکدام با آرزوهاشان
نگران
انگار که تمام شهر
امروز را به خیابان آمده اند
تا مرا
دخترانی با چشمهای مرموز
از کفش هاتا موهای ژل زده
که باد دلش میخواست
آنها را برآشوبد
بی آنکه آشکار باشد
زیر و رو می کردند
و از اسرار آنها
هیچ کس آگاه نبود
درختان کاج
هر یک با غروری
تکان می خوردند
و با انگشت هاشان
مرا به اکالیپتوسی که
نگران
به انتهای خیابان چشم دوخته
همینقدر طول و دراز
که گنجشک ها از تعقیبم مأیوس شدند
همینقدر بی پایان
شعر از : محمدحسین داودی
گلاریشا روی زمین...برچسب : نویسنده : 4glarisha0 بازدید : 32